سفـــید
. . .
و او بود
که سفید را آفرید
و سفید شد
(رنگ روح )
رنگ صداقت
و شد
رنگ انتظار
و شد
رنگ تن پوش
و سفید گشت نور چهره ام
(نشسته بر ردیف صندلیهای سفید)
( !خاکستر بی صبری به دنبالشان )
و او شد
تن پوش دلهره
( لیوان سفید بر دست )
و واکسیلهای سفیدِ سرباز نگهبان
(! معصومترین چهرۀ این ماتمکده)
و سفید شد
رنگ باجهء نگهبان
( یاد آور بیخوابی )
و شد
رنگ خط کشی خیابان
و دیوار
(کاشی دستشوئی )
و شد
رنگ ترس
(بی دلیل)
( !نشسته بر قلبی سفید رنگ )
و سفید گشتند
سر انگشتان ِ سردم
(بازوهایم در میانشان )
و او شد
رنگ کاغذ
( .....جواب )
* * *
در این میان
ضربدری قرمز
بر دربی شیشه ای
! ما را رنگ کرد